نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

بهار را باور کن

باز کن پنجره ها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است همه چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیه جشن اقاقی ها را گل به دامن کرده ست باز کن پنجره ها را ای دوست هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت برگ ها پژمردند تشنگی با جگر خاک چه کرد هیچ یادت هست توی تاریکی شب های بلند سیلی سرما با تاک چه کرد با سرو سینه گلهای سپید نیمه شب باد غضبناک چه کرد هیچ یادت هست حالیا معجزه باران را باور کن و سخاوت را در چشم چمنزار ببین و محبت را در روح نسیم که در این کوچه تنگ  با همین دست تهی روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد خاک جان ...
28 اسفند 1391

بوی بهار

یک سال دیگه گذشت و چه زود گذشت، دوباره نوروز و دوباره سفره هفت سین .... خدا رو شکر، یک سال گذشت با خوشیها و سختی هاش، با تلخی ها و شیرینی هاش ... قد کشیدی چه زود عزیزترینم، خدا همیشه پشت و پناهت باشه نازگلم، دلم نیومد تو روزای آخر سال یه پست دیگه برات نذارم، اونم با چند تا عکس که حال و هوای نوروز رو داره .... دیدن گلهای زیر بهاری دختر کوچولومو به وجد آورده خاله نرگس دلش برای نیکا تنگ شده بود و با باران به بهانه دیدن ماهی های روبروی خونه ما اومدن پیشمون ... باران خانوم رفتن به آقای فروشنده سلام و عید مبارک بگن .... بعد هم تشریف آوردن خونمون این خانوم قرمز پوش جیگر ... نیش نیشا رو دارین ؟؟؟ ... دخملی ما غرق در پنبه های تشک نوزادیش...
28 اسفند 1391

موزه

موزه تازیخ طبیعی خیلی بهمون نزدیکه اما این دومین باریه که رفتیم همه عکسها مربوطه به بیستم بهمن ماه سال نود و یکه ... نیکا در بدو ورود به محوطه موزه ... تا مدتها فکرش پی این بود که چرا خرگوشه همونجا مونده بود، ماره داشت میومد نیشش بزنه ... یه امتیاز ویژه که این موزه رفتن برای دخملی ما داشت این بود که بالاخره مرغ ماهیخوار رو هم دید که منقارش یه کاسه زیرش داره ... چون قصه ماهیخوار رو خیلی وقت بود براش گفته بودم .... ...
26 اسفند 1391

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

روز چهارشنبه که آخرین روز کاری هفته گذشته م بود توی ذهنم کلی برنامه برای آخرین پنجشنبه و جمعه ی سال رو مرور می کردم و ته قلبم در کنار همه نگرانی ها و دلمشغولیهای این روزام از اینکه دو روز تمام در کنار دلبندم خواهم بود شاد بودم ... شب شد و من مشغول درست کردن یه نیش نیش رنگارنگ برای دخترم بودم، عصرش سبزی گرفته بودم و قصد داشتم فرداش برا مامانم کمی سوپ درست کنم و ببرم، چون دو سه روزی بود سرماخورده بود و سرحال نبود، روزایی که فرداش تعطیلم دلم نمیخواد بخوابم ولی روزایی که باید برم سرکار و کلی کار دارم افسوس می خورم چرا روزای تعطیل لااقل دل سیری نخوابیدم، اینم از اون وارونگیهاست دیگه ... تا کارام رو جمع و جور کردم صدای اذان صبح بلند شده بود، گفتم...
26 اسفند 1391
1